امبرتو اکو (1)
ترجمه سهیل ارجمند
شاید این مقاله مانندِ من، برای شما نیز جالب باشد:
مدتی پیش، من در «آکادمی اسپانیا» در شهر رم سخنرانی میکردم – یا بهتر بگویم سعی میکردم سخنرانی کنم. نور چراغی که در چشمهایم میتابید، خواندن یادداشتهایم را برایم دشوار و حواسم را پرت میکرد – آن نور، نور دوربین فیلمبرداریِ تلفنِ همراهی بود متعلق به خانمی در میان حضار. من بسیار دلخورانه به آن واکنش نشان دادم (همانطور که من معمولاً در مواجهه با عکاسان بیملاحظه این کار را میکنم) با توجه به اصل رعایت تقسیمکار مناسب، هنگامی که من کارم را آغاز میکنم آنها باید کار خود را متوقف کنند. زن دوربین خود را خاموش کرد، اما با حالتی مظلومانه، گویی که مورد خشم و غضبی سهمگین قرار گرفته بود.
همین تابستان در «سان لئو»[2]، هنگامی که این شهر ایتالیایی عملِ مبتکرانهای را، برای نکوداشتِ ثبتِ مناظرِ منطقهِ «مونتفلترو»[3] در نقاشیهای اولیه دوران رنسانس «پیرودلافرانچسکا»[4]، آغاز میکرد، سه نفر با فلشهای عکاسیشان مرا کور میکردند و من برای یادآوری رعایت رفتار صحیح به آنها، مجبور به ایجاد وقفه در میان سخنرانیام شدم. لازم به ذکر است که در هر دو رویداد، افرادی که برنامه من را ضبط میکردند متعلق به گروههای حرفهای عکاسی و تصویربرداری نبودند و برای پوشش آن رویداد اعزام نشده بودند. آنها احتمالاً افرادی تحصیلکرده بودند که با ارادهٔ خود برای شرکت در سخنرانیهایی که نیاز به شنیدنش داشتند، آمده بودند. با این وجود، آنها همه علائم “سندرم چشم الکترونیکی” را نشان دادند: به نظر میرسید آنها عملاً هیچ علاقهای به آنچه گفته میشد نداشتند. ظاهراً تنها چیزی که آنها میخواستند این بود که این رویداد را ضبط کنند و شاید آن را در YouTube ارسال کنند. آنها در آن لحظه توجه و تمرکز خود را ازدستداده بودند و بهجای تماشا با چشم خود، ضبط تصویر با تلفنهای همراه خود را ترجیح میدادند.
به نظر میرسد این تمایل به حضور با چشم مکانیکی بهجای مغز انسانی، به لحاظ روانی گروه قابلتوجهی از مردم را تحت تأثیر قرار داده است. شرکتکنندگان در حال عکسبرداری و فیلمبرداری در رم و سان لئو احتمالاً پس از گرفتن چند تصویر از آن رویداد، محل را ترک کردند، اما بدون هیچ درک دقیقی از آنچه که مشاهده کرده بودند. (چنین رفتاری، شاید هنگام دیدن یک استریپر موجه باشد – اما برای یک سخنرانی آکادمیک هرگز.) و اگر، آنطور که من تصور میکنم، این افراد در طول زندگی خود از هر چیزی که میبینند عکاسی کنند، همواره آنچه که دیروز ثبت کردهاند را امروز فراموش خواهند کرد.
چندین بار در مورد چگونگی توقف عکسگرفتنم در سال 1960، پس از گشتوگذار در کلیساهای جامع فرانسه، زمانی که مانند یک دیوانه از آنها عکس میگرفتم، صحبت کردهام: پس از بازگشت از سفر به خانه، خود را در میان یک سری عکسهای بسیار متوسط دیدم – درحالیکه هیچ خاطره واقعی از آنچه دیده بودم، در ذهن خود نداشتم. دوربین را دور انداختم و در سفرهای بعدی، فقط آنچه را که در ذهنم دیده بودم ثبت کردم و برای یادآوری در آینده کارتپستالهایی عالی خریدم، بیشتر برای دیگران تا برای خودم.
یکبار، زمانی که 11 ساله بودم، در یک بزرگراه اصلی با غوغایی غیرمعمول روبرو شدم. از راه دور، شاهد حادثهای بودم که تازه اتفاق افتاده بود: یک کامیون به یک گاری برخورد کرده بود. این گاری توسط کشاورزی رانده میشده و همسرش هم در کنار او بوده است. زن به زمین افتاده بود. سرش ترک خورده بود و در حوضچهای از خون و مغز متلاشیاش نقش زمین شده بود. (هنوز با وحشت به یاد میآورم که در آن لحظه، اینگونه به نظرم رسید که یک کیک خامهایِ توتفرنگی روی زمین پاشیده شده است.) شوهر، جسد زنش را محکم در آغوش گرفته بود و با ناامیدی ناله میکرد. من خیلی نزدیک نشدم، زیرا شدیدا وحشتزده بودم: اولین باری بود که شاهد مغزی پاشیده بر روی زمین بودم (و خوشبختانه آخرین بار هم بود) ، اما این اولین باری بود که وجود مرگ، اندوه و ناامیدی را حس میکردم.
اگر آن زمان، من هم یک تلفن همراه مجهز به دوربین فیلمبرداری داشتم، مانند همهی بچههای امروزی، چه اتفاقی میافتاد؟ شاید من هم صحنه را با آن ضبط میکردم، تا به دوستانم نشان دهم که آنجا بودهام. شاید من آن گنج بصری خود را در یوتیوب قرار میدادم تا سایر طرفداران [5]schadenfreude را خوشحال کنم. بعد از آن، چه کسی میداند؟ شاید اگر به ثبت چنین بدبختیهایی ادامه میدادم، ممکن بود نسبت به رنج دیگران بیتفاوت میشدم.
در عوض، من همه چیز را در حافظه خود حفظ کردم. هفتاد سال بعد، تصویر ذهنی آن زن، همچنان مرا درگیر خود میکند و در واقع، به من آموخته است که بهجای بیتفاوت ماندن در مقابل رنج دیگران، با آنها همدلی کنم. من نمیدانم آیا جوانان امروزی نیز از همان فرصتهایی برخوردار خواهند بود که من برای رسیدن به بلوغ تا بزرگسالی داشته ام – درمورد آن بزرگسالانی که چشمهای خود را به موبایلهای خود دوختهاند و دیگر برای همیشه گم شدهاند بهتر است چیزی نگوییم.
1 Umberto Eco
2 San Leo
3 Montefeltro
4 Piero della Francesca
5 کلمهای آلمانی به معنای: خوشحالی از بدحالی دیگران